از گوگل نیست اگه میخای یه سرچ کن ببین
**عنوان: سفر در اوتوبوس شلوغ**
امروز صبح تصمیم گرفتم به محل کارم بروم و برای این کار، اوتوبوس را انتخاب کردم. وقتی به ایستگاه رسیدم، دیدم که اوتوبوس شلوغتر از همیشه است. انگار همهی شهر تصمیم گرفته بودند همزمان به سفر بروند!
وقتی اوتوبوس رسید، در را باز کرد و من با شجاعت وارد شدم. اما بلافاصله متوجه شدم که جا برای ایستادن هم نیست! به طوری که من و یک آقا که کنارم ایستاده بود، به هم چسبیده بودیم و انگار که در یک مسابقهی چسباندن به هم شرکت کردهایم!
در این حین، یک خانم با کیف بزرگش به سمت من آمد و گفت: 'ببخشید، میتونید یک کم جا باز کنید؟' من هم با لبخند گفتم: 'بله، البته! فقط باید بگم که من هم به شدت چسبیدهام!' و همهی مسافران خندیدند.
در این اوضاع، یک بچه کوچک هم در کنارم بود که با صدای بلند میگفت: 'مامان، من میخوام پیاده بشم!' و مادرش در جواب گفت: 'عزیزم، صبر کن! ما هنوز به ایستگاه نرسیدیم!' من هم به بچه گفتم: 'نگران نباش، من هم همین احساس رو دارم!'
بعد از چند ایستگاه، بالاخره جا برای نشستن پیدا کردم. اما وقتی نشستم، متوجه شدم که یک آقا با یک ساندویچ بزرگ در کنارم نشسته و بوی ساندویچش تمام اوتوبوس را پر کرده است! من هم با خودم فکر کردم: 'این بوی ساندویچ، شاید بهترین عطر دنیا باشد!'
در نهایت، بعد از یک سفر پر از خنده و شلوغی، به مقصد رسیدم. وقتی پیاده شدم، به خودم گفتم: 'سفر با اوتوبوس شلوغ همیشه پر از ماجراست و هیچ وقت خستهکننده نیست!'